زندگي مامان ، مارالزندگي مامان ، مارال، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 8 روز سن داره

مـــــارال هدیه ناب خدا

رفتن به مهماني

ديشب رفتيم خونه عمو رضا كه عمه فريبا با م‍ژگان اونجا بودند ، رفتي تو بغل عمه و شادي كلي سربه سرت گذاشت و گفت ميخوام بهت انگليسي ياد بدم بعد هم رفتيم خونه خاله ناهيد كه شام دعوت بوديم و شب هم اونجا مونديم ، صبح هم صفاي خاله اومد اونجا.قرار شد كه 3 تايي عكس بگيريد و حميدرضا كه با عجله اومد يادش رفت صورتش رو خشك كنه و با صورت خيس اومد تو كادر و شد عكس زير .   قربونت برم كه داري تو بغل صفا مي رقصي ظهر  بعد نهار اومديم خونه مامان جون ، بابايي كه زنگ زد گوشي رو گذاشتم كنار گوش ت كه گفتي انگه انگه بدون اينكه گريه كني به بابايي گفتي كه باباجونم دلمون برات تنگ شده ...
8 خرداد 1390

اولین نوبت واکسن 3 گانه

ديروز صبح خاله سارا اومد و براي تزريق واكسن برديمت پايگاه مركز بهداشتي كه عمه فرزانه مسئولش بود و يه جورايي هم عمه رو غافلگير كرديم ، عمه واكسن هپاتيت و 3 گانه  رو تو پاهاي كوچولو و نازنينت زد ، بعد هم قبل از اينكه دردت شروع بشه برگشتيم خونه . ظهر هم عمه شكوفه زنگ زد و جوياي حالت شد .  حدود ساعت 1 بود كه پات درد گرفت و شروع كردي  به گريه كردن ، عزيز ماماني هر وقت ميخواستي پاتو تكون بدي كلي جيغ مي زدي ، مامان جون پاتو با دستمال گرم كمپرس ميكرد ، قطره استامينوفن هم خورده بودي ولي فايده اي نداشت ، براي همين مامان جون پاهاتو قنداق كرد . كه خيلي خوب جواب داد و تا چند ساعت راحت گرفتي خوابيدي ، اما نيمه شب دوباره صداي جيغت تو ...
5 خرداد 1390

سومین روز سفر و روز مادر

امروز صبح ٢ تاییمون با آنایی خداحافظی کردیم و اومدیم خونه مامان جون ، خاله ناهید و خاله سارا هم با صفا و نیما و حمیدرضا خونه مامان جون بودند. صفای خاله سارا هم کلی خوشحال شد که تو رو دید چون ما خیلی سرزده رفتیم و بجز خاله سارا بقیه نمیدونستند که ما پشت دریم .  امروز روز مادر هم بود. روزی که تو با اومدن و حضورت به اون معنا بخشیدی ، فکر میکنم هیچ سالی مثل امسال برام پر معنی نبود مخصوصا که تو با لبخندات این روز رو برام قشنگ تر از قبل کردی ، تپل مامان همیشه دوست دارم که همینجوری بهم لبخند هدیه کنی و لبت همیشه خندون باشه      خیلی خیلی دوست دارم     خاله ناهید هم از فرصت استفاده ک...
3 خرداد 1390

2 ماهگی آهوی مامان

قربونت برم مامان كه هر روز شيرين تر ميشي ظهر سحر و بردیا اومدند دیدنت ، البته وقتی اومدند جیگر مامان هنوز خواب بود ،من و سحر هم که فکر می کردیم چون خیلی وقته خوابی باید بیدارت کنیم ، شیطونی کردیم و ... تو هم که ظاهرا بدخواب شده بودی کلی بهونه گیری کردی و تا شب که عمه نادی و عمه روفیا اومدند بداخلاق بودی وقتی هم که یه کم مهربون شدی با اون چشمهات ازم پرسیدی آخه تو چرا مامان ؟؟  ولی مامان قول می ده که دیگه هیچوقت خواب نازنینت رو بهم نزنه ، تا قند عسل مامان همیشه بخنده ...
2 خرداد 1390

دومین مسافرت

من و بابايي   تصميم گرفتیم به خاطر اينكه تجربه بچه داري رو نداریم و نوبت واكسن 3 گانه عشق مامان هم داشت مي رسيد و از طرفي هم هواي اينجا حسابي گرم شده بود ، برنامه يه مسافرت رو بذاریم البته فقط من و دختر گلم . بابايي صبح رفت و بليت ما رو گرفت و ساعت 1.5 ظهر هم ما رو برد فرودگاه ، تا زمان خداحافظي لپ لپی ما،  تو بغل بابايي خوابيد براي خداحافظي با بابايي بيدار شد و اومد  بغل مامان و سوار هواپيما شديم .عصر ساعت 5 رسيديم مشهد و رفتيم خونه آنايي . تا نزديك 8 خونه بوديم بعد هم آنا و عمه شكوفه ما رو بردند خونه جديدي رو كه خريده بودند به همون نشون دادند كه خيلي خوشگل بود . بعدش ...
1 خرداد 1390

عکس های مارال

اولين شير خوردن من   اولين روزي كه به خونه اومدم   اولين سفره هفت سين اولين سيزده به در اولين حمامي كه مامان من رو برد اولين مسافرت ...
1 خرداد 1390

من و مامان

 امروز دومین باره که 2 تایی میایم بیرون . دفعه قبل 2 تایی رفتیم تا میدان داریوش و بعد هم تو محوطه هتل ارم که نزدیک خونمونه امروز هم اومدیم کافی نت که عکس بذاریم تو وبلاگ تو  و دیگه اینکه یه کم هوا بخوریم. تازگی ها زندگی مامان یاد گرفته که مثل نیش نیش ، قش قش قش کنه و با صدای بلند هم میگی اووووووو مثل سلطان جنگل کارتن رابین هود وقتی انگشت شصتتو  میذاری تو دهنت باید کلی با بابایی نازت رو بخریم تا انگشتتو در بیاری ، برای همین هم با بابایی رفتیم و برات یه  پستونک خریدیم که گاهی بتونیم بهت کلک بزنیم و  با انگشتت جابجاش کنیم ٤ شنبه  هم برای اولین بار&nb...
30 ارديبهشت 1390

اولین د در من

امروز همه دار و ندار مامان و بابا ٤٠ روزه شد و اولین پیاده روی  و کیش گردی !! با بابایی و مامانی رو شروع کرد . با من و  بابایی بازار پردیس ١ و ٢   پانیذ و مرکز تجاری + بازارچه حافظ رو گشتی. البته همشو تو کالکسه خواب بودی   ...
11 ارديبهشت 1390

هدیه ناب خدا

الان حدود ۲ ماهی میشه که نتونستم بیام و از اومدن دختر گلم بنویسم. خدا تو دومین روز بهار تو رو به من و بابایی هدیه داد . مامان جون و خاله سمانه حدود ۱۰ روز زودتر اومدند تا بتونند تو این شادی با ما سهیم باشند . بالاخره روز موعود فرا رسید و تو با اومدنت لبخند رو بر روی لبهای همه ما نشوندی . ساعت ۱۰:۰۵ روز سه شنبه تو اتاق عمل اولین نفری بودم که صدای زیبات رو شنیدم و اشک شوق رو تو چشمهای من آوردی و وقتی خبر سلامتی تو رو شنیدم هزاران بار خدای مهربون رو سپاس گفتم. بابایی هم از اومدنت اونقدر خوشحال بود که از من یادش رفته بود و طوری که بعدا دکتر حسینی دوست بابایی و دکتر بیهوشی من بهم گفت باید به هوش بودم و  این اشتیاق برای اومدن تو ر...
31 فروردين 1390