زندگي مامان ، مارالزندگي مامان ، مارال، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 7 روز سن داره

مـــــارال هدیه ناب خدا

خرید

دیشب با بابایی رفتیم بازار پردیس ٬ و از بی بی سیتی برات یه حوله صورتی خوشگل گرفتیم که بالای سرش یه تاج پرنسسی داره ٬ بعد هم اومدیم خونه و کلی ذوق کردیم و بابایی حوله شما رو گذاشت رو سرش و  باهاش عکس گرفت . شب هم اتفاقی تو پانیذ یه آغوشی دیدیم و به پیشنهاد بابایی که خیلی دوست داره تو رو بذاره تو آغوشی و بغلت کنه ٬ خریدمیش. خلاصه که این روزها باهات دنیایی داریم کوچولوی مامان ...
16 بهمن 1389

بازیگوش من

 این عکس مربوط به سونوگرافی هفته ۱۶ بود که به اتفاق عمه شکوفه و سحر جون رفتیم کلینیک دکتر فرخ٬ یادش بخیر ۳ تایی با چه شور و شوقی رفتیم اونجا و بازیگوشی های تو رو که هر روز داره بیشتر میشه ، برای اولین بار رو صفحه مانیتور دیدیم . بعد هم سه تایی شنگول تاکسی گرفتیم برای ۳ راه آب و برق ٬ تا برسیم خونه آنا و شیطونی و سلامتی تو رو اعلام کنیم . تاکسی ها هم انگار اون روز شنگول بودند . وسط راه تاکسی اول ترمز خالی کرد و بماند که چه جوری ۳ راه دانشجو وایستاد و تاکسی دوم هم به محض اینکه بهش گفتیم پیاده میشیم ، همچین وسط خیابون ترمز کرد که نزدیک بود ۳ تایی از شیشه جلو بریم بیرون . خبر سلامتی تو رو  به بابایی و مامان جون و خاله سم...
13 بهمن 1389

تپلی من و بابایی

امروز سه شنبه من تو یه روز بارونی تصمیم گرفتم یه وبلاگ برای نفس خودم و افشین جون ، که برای اومدنش لحظه شماری می کنیم بسازم. دختر عسل من یا به قول بابایی پینگی ، هفته ۳۲ رو داره می گذرونه و یکشنبه که رفته بودم پیش دکتر باقری ، بهم گفت که وزنش بیشتر از اون چیزی هست که باید باشه و منم خوشحال شدم که همه چیز روبراست و تپلی ما داره هر روز  تپل تر میشه .
12 بهمن 1389