زندگي مامان ، مارالزندگي مامان ، مارال، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 23 روز سن داره

مـــــارال هدیه ناب خدا

اولین پیک نیک

ديشب دعوت خاله سارا بوديم ، شام رو برداشتيم و رفيتم پارك پيشكوه ، ساعت حدود 10 هم عمران دایی  و مرضيه جون و باربد اومدند. شب خوبي بود و خيلي خوش گذشت ، جاي بابايي هم خيلي خالي بود. اين هم از عكس هاي اولين پيك نيك عزيز دل مامان. ...
10 خرداد 1390

کودک شما چگونه رشد می کند - هفته دوم از ماه سوم

كودك شما هنوز هم يك ژيمناست ورزيده نشده(!) اما حركات او كمي متناسب تر و هماهنگ تر شده اند. شما خواهيد ديد كه حركات نامنظم دستها و پاهاي او در روزهاي اول تولد به تدريج جاي خود را به حركات نرمتر و دايره وارتر (خصوصا هنگامي كه به افراد ديگر نگاه مي كند) مي دهند. فضاي كافي براي نوزاد خود فراهم كنيد تا بازوها و پاهايش را بكشد و حركت دهد. يك پتو روي زمين پهن كنيد و به او اجازه دهيد كه هر طور مي خواهد حركت كند. اين حركات به كودك شما كمك مي كنند تا عضلات در حال رشد خود را قويتر كرده و كشيدگي طبيعي آنها را بهبود بخشد. هنگامي كه كودك شما بر روي شكم خود قرار گرفته باشد حركت دادن پاهايش را آغاز مي كند كه اولين مرحله در يادگيري راه رفتن است. منبع ...
8 خرداد 1390

رفتن به مهماني

ديشب رفتيم خونه عمو رضا كه عمه فريبا با م‍ژگان اونجا بودند ، رفتي تو بغل عمه و شادي كلي سربه سرت گذاشت و گفت ميخوام بهت انگليسي ياد بدم بعد هم رفتيم خونه خاله ناهيد كه شام دعوت بوديم و شب هم اونجا مونديم ، صبح هم صفاي خاله اومد اونجا.قرار شد كه 3 تايي عكس بگيريد و حميدرضا كه با عجله اومد يادش رفت صورتش رو خشك كنه و با صورت خيس اومد تو كادر و شد عكس زير .   قربونت برم كه داري تو بغل صفا مي رقصي ظهر  بعد نهار اومديم خونه مامان جون ، بابايي كه زنگ زد گوشي رو گذاشتم كنار گوش ت كه گفتي انگه انگه بدون اينكه گريه كني به بابايي گفتي كه باباجونم دلمون برات تنگ شده ...
8 خرداد 1390

اولین نوبت واکسن 3 گانه

ديروز صبح خاله سارا اومد و براي تزريق واكسن برديمت پايگاه مركز بهداشتي كه عمه فرزانه مسئولش بود و يه جورايي هم عمه رو غافلگير كرديم ، عمه واكسن هپاتيت و 3 گانه  رو تو پاهاي كوچولو و نازنينت زد ، بعد هم قبل از اينكه دردت شروع بشه برگشتيم خونه . ظهر هم عمه شكوفه زنگ زد و جوياي حالت شد .  حدود ساعت 1 بود كه پات درد گرفت و شروع كردي  به گريه كردن ، عزيز ماماني هر وقت ميخواستي پاتو تكون بدي كلي جيغ مي زدي ، مامان جون پاتو با دستمال گرم كمپرس ميكرد ، قطره استامينوفن هم خورده بودي ولي فايده اي نداشت ، براي همين مامان جون پاهاتو قنداق كرد . كه خيلي خوب جواب داد و تا چند ساعت راحت گرفتي خوابيدي ، اما نيمه شب دوباره صداي جيغت تو ...
5 خرداد 1390

سومین روز سفر و روز مادر

امروز صبح ٢ تاییمون با آنایی خداحافظی کردیم و اومدیم خونه مامان جون ، خاله ناهید و خاله سارا هم با صفا و نیما و حمیدرضا خونه مامان جون بودند. صفای خاله سارا هم کلی خوشحال شد که تو رو دید چون ما خیلی سرزده رفتیم و بجز خاله سارا بقیه نمیدونستند که ما پشت دریم .  امروز روز مادر هم بود. روزی که تو با اومدن و حضورت به اون معنا بخشیدی ، فکر میکنم هیچ سالی مثل امسال برام پر معنی نبود مخصوصا که تو با لبخندات این روز رو برام قشنگ تر از قبل کردی ، تپل مامان همیشه دوست دارم که همینجوری بهم لبخند هدیه کنی و لبت همیشه خندون باشه      خیلی خیلی دوست دارم     خاله ناهید هم از فرصت استفاده ک...
3 خرداد 1390

2 ماهگی آهوی مامان

قربونت برم مامان كه هر روز شيرين تر ميشي ظهر سحر و بردیا اومدند دیدنت ، البته وقتی اومدند جیگر مامان هنوز خواب بود ،من و سحر هم که فکر می کردیم چون خیلی وقته خوابی باید بیدارت کنیم ، شیطونی کردیم و ... تو هم که ظاهرا بدخواب شده بودی کلی بهونه گیری کردی و تا شب که عمه نادی و عمه روفیا اومدند بداخلاق بودی وقتی هم که یه کم مهربون شدی با اون چشمهات ازم پرسیدی آخه تو چرا مامان ؟؟  ولی مامان قول می ده که دیگه هیچوقت خواب نازنینت رو بهم نزنه ، تا قند عسل مامان همیشه بخنده ...
2 خرداد 1390

دومین مسافرت

من و بابايي   تصميم گرفتیم به خاطر اينكه تجربه بچه داري رو نداریم و نوبت واكسن 3 گانه عشق مامان هم داشت مي رسيد و از طرفي هم هواي اينجا حسابي گرم شده بود ، برنامه يه مسافرت رو بذاریم البته فقط من و دختر گلم . بابايي صبح رفت و بليت ما رو گرفت و ساعت 1.5 ظهر هم ما رو برد فرودگاه ، تا زمان خداحافظي لپ لپی ما،  تو بغل بابايي خوابيد براي خداحافظي با بابايي بيدار شد و اومد  بغل مامان و سوار هواپيما شديم .عصر ساعت 5 رسيديم مشهد و رفتيم خونه آنايي . تا نزديك 8 خونه بوديم بعد هم آنا و عمه شكوفه ما رو بردند خونه جديدي رو كه خريده بودند به همون نشون دادند كه خيلي خوشگل بود . بعدش ...
1 خرداد 1390

عکس های مارال

اولين شير خوردن من   اولين روزي كه به خونه اومدم   اولين سفره هفت سين اولين سيزده به در اولين حمامي كه مامان من رو برد اولين مسافرت ...
1 خرداد 1390