زندگي مامان ، مارالزندگي مامان ، مارال، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 23 روز سن داره

مـــــارال هدیه ناب خدا

من و مامان

 امروز دومین باره که 2 تایی میایم بیرون . دفعه قبل 2 تایی رفتیم تا میدان داریوش و بعد هم تو محوطه هتل ارم که نزدیک خونمونه امروز هم اومدیم کافی نت که عکس بذاریم تو وبلاگ تو  و دیگه اینکه یه کم هوا بخوریم. تازگی ها زندگی مامان یاد گرفته که مثل نیش نیش ، قش قش قش کنه و با صدای بلند هم میگی اووووووو مثل سلطان جنگل کارتن رابین هود وقتی انگشت شصتتو  میذاری تو دهنت باید کلی با بابایی نازت رو بخریم تا انگشتتو در بیاری ، برای همین هم با بابایی رفتیم و برات یه  پستونک خریدیم که گاهی بتونیم بهت کلک بزنیم و  با انگشتت جابجاش کنیم ٤ شنبه  هم برای اولین بار&nb...
30 ارديبهشت 1390

اولین د در من

امروز همه دار و ندار مامان و بابا ٤٠ روزه شد و اولین پیاده روی  و کیش گردی !! با بابایی و مامانی رو شروع کرد . با من و  بابایی بازار پردیس ١ و ٢   پانیذ و مرکز تجاری + بازارچه حافظ رو گشتی. البته همشو تو کالکسه خواب بودی   ...
11 ارديبهشت 1390

هدیه ناب خدا

الان حدود ۲ ماهی میشه که نتونستم بیام و از اومدن دختر گلم بنویسم. خدا تو دومین روز بهار تو رو به من و بابایی هدیه داد . مامان جون و خاله سمانه حدود ۱۰ روز زودتر اومدند تا بتونند تو این شادی با ما سهیم باشند . بالاخره روز موعود فرا رسید و تو با اومدنت لبخند رو بر روی لبهای همه ما نشوندی . ساعت ۱۰:۰۵ روز سه شنبه تو اتاق عمل اولین نفری بودم که صدای زیبات رو شنیدم و اشک شوق رو تو چشمهای من آوردی و وقتی خبر سلامتی تو رو شنیدم هزاران بار خدای مهربون رو سپاس گفتم. بابایی هم از اومدنت اونقدر خوشحال بود که از من یادش رفته بود و طوری که بعدا دکتر حسینی دوست بابایی و دکتر بیهوشی من بهم گفت باید به هوش بودم و  این اشتیاق برای اومدن تو ر...
31 فروردين 1390

خرید

دیشب با بابایی رفتیم بازار پردیس ٬ و از بی بی سیتی برات یه حوله صورتی خوشگل گرفتیم که بالای سرش یه تاج پرنسسی داره ٬ بعد هم اومدیم خونه و کلی ذوق کردیم و بابایی حوله شما رو گذاشت رو سرش و  باهاش عکس گرفت . شب هم اتفاقی تو پانیذ یه آغوشی دیدیم و به پیشنهاد بابایی که خیلی دوست داره تو رو بذاره تو آغوشی و بغلت کنه ٬ خریدمیش. خلاصه که این روزها باهات دنیایی داریم کوچولوی مامان ...
16 بهمن 1389

بازیگوش من

 این عکس مربوط به سونوگرافی هفته ۱۶ بود که به اتفاق عمه شکوفه و سحر جون رفتیم کلینیک دکتر فرخ٬ یادش بخیر ۳ تایی با چه شور و شوقی رفتیم اونجا و بازیگوشی های تو رو که هر روز داره بیشتر میشه ، برای اولین بار رو صفحه مانیتور دیدیم . بعد هم سه تایی شنگول تاکسی گرفتیم برای ۳ راه آب و برق ٬ تا برسیم خونه آنا و شیطونی و سلامتی تو رو اعلام کنیم . تاکسی ها هم انگار اون روز شنگول بودند . وسط راه تاکسی اول ترمز خالی کرد و بماند که چه جوری ۳ راه دانشجو وایستاد و تاکسی دوم هم به محض اینکه بهش گفتیم پیاده میشیم ، همچین وسط خیابون ترمز کرد که نزدیک بود ۳ تایی از شیشه جلو بریم بیرون . خبر سلامتی تو رو  به بابایی و مامان جون و خاله سم...
13 بهمن 1389

تپلی من و بابایی

امروز سه شنبه من تو یه روز بارونی تصمیم گرفتم یه وبلاگ برای نفس خودم و افشین جون ، که برای اومدنش لحظه شماری می کنیم بسازم. دختر عسل من یا به قول بابایی پینگی ، هفته ۳۲ رو داره می گذرونه و یکشنبه که رفته بودم پیش دکتر باقری ، بهم گفت که وزنش بیشتر از اون چیزی هست که باید باشه و منم خوشحال شدم که همه چیز روبراست و تپلی ما داره هر روز  تپل تر میشه .
12 بهمن 1389