زندگي مامان ، مارالزندگي مامان ، مارال، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 23 روز سن داره

مـــــارال هدیه ناب خدا

اولین مروارید های مارال

شب که بابایی داشت باهات بازی میکرد تو به حرکت انتحاری انگشت بابایی رو گرفتی و گذاشتی تو دهنت و تو یه لحظه بابایی صدا زد که دندون های مارال دراومده ، من که اومدم لثه هاتو نگاه کردم چیزی  ندیدم ولی وقتی انگشتمو گذاشتم رو لثه ات تیزی دندون های پایین رو احساس کردم و اینجا بود که من و بابایی متوجه شدیم که عسل مامان داره دندون در میاره . بگذریم که تو هفته اخیر٣-٢ روز تب داشتی و حالت خیلی بهم میخورد و حتی ما یه شب ساعت ١٢ بردیمت بیمارستان و فرداش بردیمت پیش دکتر اعتمادی ، خدا رو شکر انرژی که دکتر اعتمادی به ما میده روی نفس مامان هم تاثیر میذاره و بقول قدیمی ها که میگند دست فلانی خوبه ، دست دکتر اعتمادی هم خیلی خیلی خوبه . تو ...
10 دی 1390

اولین آرایشگاه دختر مامان

امشب به اتفاق بابایی رفتیم هتل پارمیس - پیش آقا مرتضی آرایشگر بابایی ، موقعی که بابایی داشت موهاشو کوتاه میکرد با تعجب بهش نگاه می کردی و بعد هم نوبت شما شد که همه اش سعی داشتی که از قیچی و شونه فرار کنی ولی خوب من بغلت کردم و بابایی هم سعی داشت سرتو ثابت نگه داره و بالاخره دختر مامان موهاشو کوتاه کرد.   ...
9 دی 1390

تازه های عشق مامان

عشق مامان تازه یاد گرفتی که دست بزنی ، مخصوصا اگه صدای موسیقی رو بشنوی فورا دست می زنی ، مثل امروز صبح که با گریه از خواب بیدار شدی و تا من تلویزیون رو روشن کردم با صدای منصور ( خواننده ) شروع کردی به دست زدن و کلا یادت رفت که داشتی گریه میکردی. چند روز پیش که اومدم مهد که بهت سر بزنم تصمیم گرفتم نیم ساعتی بیارمت شرکت و تو هم از خدا خواسته خوشحال شده بودی که یه جای جدید اومدی و تا دلت میخواست می تونستی فضولی کنی و البته که این حس کنجکاوی قندعسل تمومی نداره .     امروز هم نزدیک مهد یه استاپ داشتیم و پرنسس مامان به فضولی اش ادامه میده      ...
4 دی 1390

اولین شب یلدا

امشب اولین شب یلداست که ما 3 تایی یلدا رو جشن می گیریم ، البته اگه عمه شکوفــــــه می موند می تونستیم 4 تایی این شب رو جشـــن بگیریم و ما هم تو این جزیــــره به دور از خانــواده هامون تنها نبودیم ، به هر حال حتما برای این کار دلیلی داشت ولی خوب از دلتنگی و دوری ما که بگذریم ، امشب اولین شب یلدای عزیز مامانه و ما خوشحالیم که کوچــــولــــــــوی ما به زندگیمون گرما می بخشه .       ...
30 آذر 1390

اومدن عمه شکوفه

این روزها مهمان داریم ، آخه عمه شکوفه اومده . تو خیلی زود باهاش خودمونی شدی و من هم عصرها نمی برمت مهد کودک و با خیال راحت میزارمت پیش عمه بمونی و تو هم از خدا خواسته خوشحال خوشحال خوش میگذرونی. دیروز که جمعه بود همگی رفتیم بیرون اینجا داری دست دستی می کنی خانم طلا   اینجا هم اخم کردی آخه من تا خواستم عکس بگیرم ، سایه ام رفت کنار و نور افتاد تو چشمهای قشنگت ...
26 آذر 1390

هشت ماهگی خانم کوچولو و کارهای جدید

چند وقتی بود که خیلی سرفه های شدیدی داشتی ، خیلی نگرانت بودیم و دکتر هم می گفت حساسیته و تا آلرژن حذف نشه سرفه ها ادامه داره . خوشبختانه بالاخره با گذشت زمان حالت بهتر شد و انرژی از دست رفته ات رو کم کم بدست آوردی پرنسس کوچولوی من حاضرم تمام دنیا رو بدم تا لبخند همیشه  رو لبای قشنگت باشه  تو به خونه مون عشق میدی و ما عاشقانه دوستت داریم . تازه یه ماهی بود که سینه خیز می رفتی ولی امروز با اتمام هشت ماهگی ات بابایی منو صدا زد و گفت ببین دختر بابا داره چهار دست و پا می کنه . جدیدا وقتی آب می خوای با صدای بلند می گی آبه به  آبه به  و وقتی میخوای بگی بابا با لهجه ای خاص حرف ب رو بین (ب) و (و ) تلفظ می کنی و ...
2 آذر 1390