زندگي مامان ، مارالزندگي مامان ، مارال، تا این لحظه: 13 سال و 8 روز سن داره

مـــــارال هدیه ناب خدا

مسافرت

چند روز پیش بابایی از محل کارش بهم زنگ زد و گفت اگه دوست دارین برین مشهد به فکر بلیت باشید و برنامه ریزی کنید، و درست نیم ساعت بعد تماس گرفت که دلم خیلی درد میکنه و یه ساعت بعدش بهم گفت که دیگه طاقت نداره و بیا بریم دکتر و دکتر رفتن همانا و آپاندیسیت تشخیص دادن و بستری شدن بابایی همانا. اون شب من و تو تا ساعت ١ بامداد تو بیمارستان بودیم و البته به شما اجازه ورود به بخش رو هم ندادند.برای همین بعد از اینکه بابایی از اتاق عمل اومد بیرون ، همکار من یا به قول تو عمو اسدیار ما رو تا خونه رسوند و شب هم شیوا جون دخترشون پیش ما بودند ، و همکار بابایی هم تا صبح پیش بابایی موند و این طور شد که مسافرت ما با ١٠ روز تاخیر انجام شد. و البته از تاخ...
20 دی 1391

برای دخترم

آزاد شو از بند خویش، زنجیر را باور نکن اکنون زمان زندگیست، تاخیر را باور نکن حرف از هیاهو کم بزن، از آشتی ها دم بزن از دشمنی پرهیز کـن، شمشیر را باور نکـن خود را ضعیف و کم ندان، تنها در این عالم ندان تو شـــاهکـار خلــقتی، تحــــقیر را بــاور نکـــن بر روی بوم زندگی، هر چیز می خواهی بکش زیبا و زشتش پای توست، تقــدیر را باور نکــن تصویر اگر زیبا نبود، نقاش خوبی نیستی از نو دوباره رســم کن، تصویر را باور نکن خالق تو را شاد آفرید، آزاد آزاد آفرید پرواز کـــن تا آرزو، زنجیر را باور نکن ...
28 شهريور 1391

دیدن عمو

دیشب عموعلیرضا یعنی عموی بزرگ من اومده بودند  کیش و عصری ما رفتیم دیدنشون مهمانسرای شرکت نفت ،‌بعد هم من و تو باهشون رفتیم کشتی یونانی و پارک مرجان که خیلی خوش گذشت و یه تنوع هم برای دختر خوشگل شد. این عکس هم از جزیره گردی مارال مامان ؛ بغل عمو   همراه با نیایش و امیرحسین   ...
25 شهريور 1391

برای او

دختر گل ناز مامان ، میخوام بهت بگم که از افرادی که اگه امروز عمرشون به دنیا می بود ، خیلی خیلی دوستت داشتند بابابزرگ هات بودند. و متاسفانه ... امروز بیست و پنجمین سالگرد فوت آقاجان هستش یعنی بابایی من . به یادشون مینویسم و ... چه مهمان کم توقعی هستند رفتگان نه با دست ظرفی را میشکنند ، نا با حرف دلی را آزرده و تنها به فاتحه ای راضی ...  
6 شهريور 1391

یک روز کاری با مارال

دیروز عصر با خودم بردمت سرکار، هلیا دختر همکارم هم اومده بود و خودش رو کتی کرده بود مثل عروسکت ( البته هلیا به من گفته که خاله به کسی نگی که این عکس منه اگه پرسیدند بگو این خود کتی بوده اومده با مارال عکس گرفته و  ... )  و تو که نمیتونستی درک کنی چرا صورتش این شکلی شده ، همه اش دستمال کاغذی بهش میدی که صورتت رو تمیز کن .   قربونت برم که این همه تمیزی... وقتی تو خونه رو فرش آب میریزی میری دستمال میاری و میکشی به فرش و بعد هم بدو بدو میری میندازی تو سطل آشغال.خلاصه بگم بازرس خونه هم شدی و اگه جایی خاک بشینه با انگشت میزنی بهش و میای به مامان یا بابا میگی آ آ یعنی به من میگی حواست مامان به گرد وخاک باشه ها.   مترجم ما...
5 شهريور 1391

شیطونی های مارال

دختر ناز مامان این روزها خیلی شیطون شده ، بابایی خرده نون های سفره رو میذاره پشت پنجره و چند تا کبوتر و مرغ مینا عادت کردند و میاند غذا میخورند ، وقتی که صدای بق بقو کبوترا یا جیغ جیغ میناها رو میشنوی میدوی سمت پنجره و میگی پخ . طفلکی ها پرواز میکنند و تو بهشون میخندی.   عاشق این هستی که بری روی مبل و بدو بدو بخوای خودتو بغل من یا بابایی بندازی  وقتی که ما یه لحظه حواسمون نیست و غافلگیر میشیم کلی بهمون میخندی . من که از این کارت خیلی میترسم چون یه لحظه غفلت کافیه که  رو هوا بدوی و بخوری زمین.   کافیه در حمام باز باشه مثل جت خودتو میندازی تو حمام و برای بیرون آوردنت کلی مکافات د...
22 تير 1391